دربان

یادداشت های یک دربان

یادداشت های یک دربان

دربان

مردان و زنانی که مادرزاد چشمانی کم سو دارند. از بچه گی بین آنها بزرگ شدم. تقریبا هیچ کس در تاریکی این دره، قادر به درست دیدن چند متری مقابل خودش هم نیست. اصلا شاید همین سایه های بلند و طولانی، رفته رفته این بلا را بر سر این جماعت آورده؛ یا حداقل آن را تشدید کرده. روز از شب چندان قابل تشخیص نیست، با این حال هیچ وحشتی هم در اینجا از ناامنی پیدا نخواهی کرد؛ و دقیقا به همین دلیل این مردم نسل ها قبل، دره تاریک را برای سکونت انتخاب کردند.

ایمیل:
behzadsarhadi@gmail.com

 

داستان کوتاه: دره تاریک

گاهی صدای پای کسانی را می شنوم که لا به لای این تاریکی های غلیظ قدم برمی دارند. تا حضورشان را حس می کنم، می ترسم و گاهی کمین می کنم. مجبور شدم بین آسایش و آوارگی، دومی را انتخاب کنم. مدام کابوسی در سرم بود که شرافت را می توانست تا ابد از من بگیرد. کابوسی که هر شب در آن، خودم را در یک وضعیت آشفته می دیدم. دور تا دور من را جمعیت انبوهی از مردم دره تاریک گرفته اند. به اجبار به عنوان شاهد بر روی سکویی بلند نشاندنم و منتظر شنیدن حرف هایم ایستاده اند. شمشیر در دست جلاد برق می زند. خود این مردم پیش از جلاد، فاصله ای بین حرف های من و اجرای حکم نخواهند گذاشت. مردان و زنانی که مادرزاد چشمانی کم سو دارند. از بچه گی بین آنها بزرگ شدم. تقریبا هیچ کس در تاریکی این دره، قادر به درست دیدن چند متری مقابل خودش هم نیست. اصلا شاید همین سایه های بلند و طولانی، رفته رفته این بلا را بر سر این جماعت آورده؛ یا حداقل آن را تشدید کرده. روز از شب چندان قابل تشخیص نیست، با این حال هیچ وحشتی هم در اینجا از ناامنی پیدا نخواهی کرد؛ و دقیقا به همین دلیل این مردم نسل ها قبل، دره تاریک را برای سکونت انتخاب کردند. هر چند وقت ظرفی کوچک از روغن برای چراغ پیه سوز، از طرف شاه بین هر خانواده پخش می شود. اگر این روشنایی اندکِ چراغ را از این مردم بگیرند، دیگر هیچ اثری از زندگی باقی نخواهد ماند. بزرگ ترین ترس این جماعت هم از دست رفتن همین سویِ رو به کوریِ دیدگانشان، بعد خاموشی نور این چراغ های عاریه است. خبری که هر از گاهی درباره نابینایی ابدی یک نفر، توسط سربازان، بین دیگران پخش می شود. از همان میدان که من را برای شهادت دادن در آن می خواهند. و این خبر لرزه بر اندام باقی می اندازد. برای همین هم این مردم می توانند به هر کسی جز خودشان به عنوان دزد روغنِ چراغ مظنون باشند. و من همیشه فکر کردم تا آنکه آخرین بینا، نابینا نشود این ظن و گمان ادامه دارد.
می دانم جرات بازگو کردن حقیقت را نخواهم داشت. منظورم از حقیقت، حدس صادقانه ام در مقابل این شهادت اجباریست. اما بالاخره مجبور خواهم بود تا حرف هایی که مدام سربازان شاه در گوشم زمزمه کردند را با صدایی بلند در آن میدان تکرار کنم. از من خواستند فقط ادعای آن مرد را تایید و به عنوان شاهد، حرف هایش را بازگو کنم. مردی با قدی متوسط، لباس هایی مندرس، پیشانی بلند، محاسنی سفید و با چهره ای دلنشین و مطمئن. از من درباره جایی که از آن آمد و یا جایی که می رفت نپرسیدند، اصلا برایشان مهم نبود. تمام مدت فقط برای اعتراف به وجود او شکنجه شدم. تصور نمی کردم تا این اندازه ضعیف باشم، اما تنها در چند روزی که در پشت قصر حبس بوده ام، خودم را کاملا باختم. پس مجبور شدم تا هر طور شده فرار کنم؛ با اینکه درست نمی دانم در این بلاتکلیفی تا کی دوام خواهم آورد؟
گاهی با تمام احترامی که برایش قائل هستم، از آن مرد مندرس متنفر می شوم؛ همان کسی که بزرگ ترین ادعای ممنوعه در دره تاریک را کرد؛ ادعای شناختن پادشاه واقعی را. چرا در مقابل من؟ جرم ما دربان بودن قصر بوده؟ بعد، آرزو می کنم که  ای کاش نسل خانواده من هم چشمانی کم سو داشتند. در آن شب، آن مرد مدعی زیر باران، خیس و زرد به نظر می رسید. با مشت به دروازه قصر کوبید. بی اعتنایی من را که دید مثل کسی که انگار برای صدامین بار به آستانه قصر آمده باشد، شروع کرد به زدن حرف هایی عجیب. ادعا کرد که پادشاه حقیقی دره تاریک را می شناسد؛ و من را برای بی تفاوتی ام مسئول دانست. ابتدا به او خندیدم، خواستم هرچه زودتر برود پیِ کارش. دنبال دردسر نبودم. اما او دست بردار نبود و بعد من سرزنشش کردم. با اینکه تهدیدم را هرگز عملی نکردم، اما برای منصرف کردن او گفتم که اگر از اینجا نروی، سربازان قصر را صدا خواهم کرد. با این حال درست در لحظه ای که گفت روح پدرت برای به سزا نرسیدن قاتلش در آرامش نیست، من محصور این مرد شدم. اصلا از کجا می-دانست پدر من به شکلی مرموز مرده است؟ طوری نام او را صدا کرد که فکر کردم به خوبی پدرم را می شناسد. ناخواسته به حرف-هایش گوش دادم. می دانستم این چه خطری برای هر دوتایمان دارد، اما نتوانستم بی توجه از کنارش بگذرم.
او گفت سال ها پیش دره تاریک، روشن ترین شهر در شرق بود. از من خواست این را از پیرترین مردم بپرسم تا اگر حتی فراموش کرده اند، آن را بیاد بیاورند. گفت سایه های منفور، در نور زرین چراغ های انبوهی که دور تا دور شهر آویزان شده بود، به فراموشی رفته؛ و کوچه به کوچه میشد اثر این روشنی و گرمی را در سرزندگی مردم دید. اما رفته رفته از تعداد چراغ ها کم شد. نورها ضعیف و روغن نایاب میشد. زیبایی و شکوه شهر رو به خاموشی گذاشته بود. گاهی سمتی از شهر پر نور و سمتی دیگر تاریک می ماند. و بخصوص همین بی عدالتی، مردم با آن چشمان کم  سو شده را هرچه بیشتر کلافه می کرد. هر تلاشی از سمت پادشاه برای یافتن علت و عامل این گسترش تاریکی بی نتیجه مانده بود. بالاخره یک روز پادشاه تصمیم گرفت برای آنکه دزد روغن چراغ ها را پیدا کند، از تنها اتاق روشن قصر و از تخت نرم خود جدا شود؛ همسر و فرزندانش را رها کند تا با چهره ناشناخته و ظاهری مبدل، خودش خانه به خانه و کوچه به کوچه بین مردم سرک کشیده و عامل این سیاهی و تاریکی را با چشمان تیزبینش به دام اندازد. مدت دوری پادشاه از قصر چندان طولانی نشد. اما وقتی قصد بازگشت را داشت، با دروازه های بسته عمارت شاهی روبرو شد. از قصر برای او تنها یک خبر باقی مانده بود؛ اینکه حالا سربازان، بی امان به دنبال مردی می گردند که روغن چراغ ها را می دزدیده. گفته میشد آن دزد برای آنکه پادشاه را بدنام کند، در شهر بین مردم فتنه جویی می کند. با این حال به علت زیرکی، کسی به درستی چهره او را نشناخته است. گرچه دیگر با طولانی شدن تاریکی، هرکس چهره خودش را هم کم کم از یاد می برد. سربازان همه جا جار می زدند که تمام تلاش آن مرد فتنه گر برای آن است تا حکومت و پادشاهی دره تاریک را برای خود به چنگ آورد؛ و سیاهی را بر تمام این دره ابدی کند. بنابراین باید هر کسی را که ادعای پادشاهی می کرد پیدا کرده و در مقابل مردم به سزای اعمالش می رساندند. تا زمانی که در قصر حبس بودم، تصور می کردم تنها پدرم از وجود آن مرد مدعی باخبر بود؛ که به او هشدار داد اکنون نگهبانی قدرتمند در قصر به دنبالش می گردد. نگهبانی که خود را حاکم می نامد و خروج پادشاه از قصر را به کلی منکر می شود.
اما مرد مدعی نمی توانست ساکت بنشیند. تا اندک چراغ های باقی مانده را دزدانه یکی پس از دیگری خاموش کند. تمامش برای بازگرداندن روشنایی زرین چراغ های پر نوری که دیگر بعد از مدت ها هیچ اثری از آنها باقی نمانده بود، مگر در یاد همان مرد مدعی. خواست تا روغن کمیاب را تا جایی که می توانست بدزدد. مردم شهر در مقابل دیدگان او، روز به روز از یکدیگر بیش از پیش متنفر شوند. و رنجش ملال آور آنها حتی برای این صخره های نمور و تاریک از اهمیت بیافتد. تا شاید به این درد از خواب اسارت بیدار شوند. اکنون من که نه به آن اندازه توان ماندن و در تنهایی برای حقیقت جنگیدن را داشتم؛ و نه آن اندازه توان رنج آوارگی را به تن خریدن، مدت هاست در تنهایی قدم می زنم و گاهی صدای پای کسانی را لا به لای این تاریکی های غلیظ می شنوم. نمی دانم چه کسانی؟ ترسیده اند یا کمین کرده اند؟