دربان

یادداشت های یک دربان

یادداشت های یک دربان

دربان

مردان و زنانی که مادرزاد چشمانی کم سو دارند. از بچه گی بین آنها بزرگ شدم. تقریبا هیچ کس در تاریکی این دره، قادر به درست دیدن چند متری مقابل خودش هم نیست. اصلا شاید همین سایه های بلند و طولانی، رفته رفته این بلا را بر سر این جماعت آورده؛ یا حداقل آن را تشدید کرده. روز از شب چندان قابل تشخیص نیست، با این حال هیچ وحشتی هم در اینجا از ناامنی پیدا نخواهی کرد؛ و دقیقا به همین دلیل این مردم نسل ها قبل، دره تاریک را برای سکونت انتخاب کردند.

ایمیل:
behzadsarhadi@gmail.com


بخش هایی از کتاب:

خورشیدِ ضعیف شده بر پشتِ تالراک غروب میکرد و کانر حتی به این که دوباره گابریل را خواهد دید فکر هم نکرد. شیهه اسب سفیدِ اُوِن که در چند قدمیِ مرد، بدون زین و بدونِ سوارش ایستاده بود بیکباره توجه دریانورد را به خود جلب کرد. تا به آن زمان فرصت و یا جرأت نکرده بود اینچنین اندام شکوهمند اسبِ قوی هیکل را که گویی اکنون به دیدارش آمده بود برانداز کرده باشد. حیوان چنان به کانر خیره شده بود که بنظر با چشمان درشتش حرفی شبیه به یک درد را ناپیدا فریاد میزد. اما دریانورد بیدرنگ و با عطش عجیبی قصد کرد تا به آن نزدیک شود و میل فراوانش را در داشتن آن حیوان حتی برای لحظه ای هم که شده آرام کند. اسب ناگهان که گویی از چیزی بشدت خشمگین شود حتی پیش از آنکه کانر به چند قدمیِ او برسد، دو پای خود را محکم به زمین کوبید و به سرعت از آنجا به سوی دشت های جنوبی تاخت و دور شد. کانر از ترس بر روی زمین افتاد و سرافکنده و متعجب از افکاری خودخواهانه که بیکباره بر او مسلط شده بود رو به سوی غرب به تنه یکی از دو بلوطِ پیر که قطورتر نشان میداد تکیه کرد. بیکباره به یاد حرف های گابریل در آن ملاقات افتاد که گفته بود:

"تو چقدر و تا چه حد روشن از خودت میدانی؟! من تنها شنیده ام که تو نیز از سرنوشتی مشابهِ آنچه بر شمالی ها گذشت به فلولند رسیده ای. تا آخرین روزهای ممکن مقابل ستیزجویان غربی ایستاده ای اما نمیدانم دلیل اصلیِ آنکه سرزمین پدریت را ترک کرده ای در نهایت چه بوده..."

اکنون به تمام دهکده از نقطه ای دور مینگریست؛ از جایی که تا به آن زمان نتوانسته بود چنین یکدست و اینگونه تنها به همرنگیش با دشت ها خیره شود. به تالراک که همچون گذشته بر قله آن برف ها می درخشیدند... کانر خوب می فهمید که به زودی نخواهد توانست بر آن احساس دوگانه ای که آهسته آهسته تبدیل به یک عذاب میشد چیره شود. همان احساس که مرگِ دیوید را برایش به رنگ شرم می کرد و حالا شاید بسیار بیشتر مقابل همه آنچه انجام داده بود تردید به بار می آورد. ناباورانه به روزهایی نیامده در آینده می اندیشید، به پناهجویانی که هر یک در ذهن خود با شکستنِ آداب و آموزه های اُوِن، تصویری گُم اما دلپذیر از آن سرزمین را به نفع خویش تکمیل می کردند. و آنکه اکنون تا چه حد فلولند شبیه به سرزمین پدریشان مانند مدت ها پیش شده بود. به اینتریم، فانوسی که شکست و حرف های اُوِن در لحظه شکستن آن چراغ که انگار خیلی ملموس تر قدرِ بیشتری برایش پیدا میکرد:

"دستان تو لرزید و اینتریم شکست دریانورد... و شاید تنها یک فانوس شکست، یکی از ده ها! تو چنین می اندیشی؟ که اکنون می توانی برایش جایگزینی پیدا کنی؟ و تو نمیدانی تا چه حد خوش شانسیِ بزرگی بوده که پناهجویان این را ندیده اند؛ که آنها اینتریم را میبینند و تو یک فانوس را. این تقدیری تجربه شده است که کج اندیشان و حریصان سرنوشتی شوم پیدا می کنند! افتخار پناهجویانی هستی که فلولند برای درخشیدنشان ایستاده بنظم شده... پناهجویان به فلولند و آسایشش رسیدند و چه می دانستند که تقدیرِ سرزمین پدریشان چگونه خواهد شد؟ و آنها را چنین بی افتخار و حقیر رها کند که گویی همچون رویائی گم شده هیچگاه وجودی بیرونی نداشته..."

کانر میلی نداشت تا به پورسانگ بازگردد. شاید بدرستی نمیدانست از کجا؟ اما غمگین بود. از چیزی شبیه به یک تکرار در سرگذشتشان بیزار شده بود و این دریانورد را برای درک آینده ای گنگ که در گذشته تلخ خود و دیگر پناهجویان می توانست به روشنی ببیند حالا با حسرت، نگران و شاید درمانده می کرد. با آنکه هیچگاه تصور نمی کرد بعدِ دست یافتن به آرمانِ در سر پرورانده اش بیکباره چنین زود متفاوت بی اندیشد؛ اما با خود آرزو کرد که ای کاش مرده بود و هیچگاه فلولند را نمی دید و حتی ای کاش مرده به دنیا می آمد و هرگز دریانورد نشده بود...

لحظه ای خیال کرد اُوِن در آن نزدیکی و در آن دشت ها باشد، مطمئن نبود اگر او را دوباره ببیند چه خواهد گفت و حتی چه احساسی در مقابلش خواهد داشت اما با همان چهره خسته و مضطرب بیکباره بدون آنکه نیازی به تصمیم گرفتن ببیند برخاست و مانند اولین روزی که به فلولند در غربی ترین نقطه های آن رسیده بود به دنبال اسبِ سفید تا دورترین دشت های جنوب را برای یافتن تنها سوارش برانداز کرد؛ اما آن حیوان رفته بود و حالا دیگر کاملا از نظر ناپدید گشته بود.


مشخصات کتاب:

نوع فایل: PDF

تعداد صفحات: 242 صفحه A4

حجم فایل: حدود 2 مگابایت

نوع محتوا: داستان اجتمایی

نویسنده: بهزاد سرهادی


دانلود PDF کتاب افتخار فراموش شده