دربان

یادداشت های یک دربان

یادداشت های یک دربان

دربان

مردان و زنانی که مادرزاد چشمانی کم سو دارند. از بچه گی بین آنها بزرگ شدم. تقریبا هیچ کس در تاریکی این دره، قادر به درست دیدن چند متری مقابل خودش هم نیست. اصلا شاید همین سایه های بلند و طولانی، رفته رفته این بلا را بر سر این جماعت آورده؛ یا حداقل آن را تشدید کرده. روز از شب چندان قابل تشخیص نیست، با این حال هیچ وحشتی هم در اینجا از ناامنی پیدا نخواهی کرد؛ و دقیقا به همین دلیل این مردم نسل ها قبل، دره تاریک را برای سکونت انتخاب کردند.

ایمیل:
behzadsarhadi@gmail.com

هشدار!

این متن می تواند داستان و محتوای کتاب "جاده غرب" را برای خواننده لو دهد


رمان ضد جنگ "جاده غرب"، بر اساس واقعیت های کلیِ گذشته بر کشور ایران در صد سال پیش، و بصورت داستانی خیالی از دوران قحطی جنگ جهانی نگارش شده است. در پایان دوران حکومت قاجارها که مصادف بود با جنگ جهانی اول، کشور ایران عرصه تاخت و تاز قوای خارجی شد؛ که همزمانی این شرایط با خشکسالی و بی کفایتی های حکومت تازه کار احمدشاه، منجر به وضعیت اقتصادی-امنیتی اسفناک مردم و بخصوص روستایی های کشاورز و مرگ میلیون ها ایرانی با بیماری و گرسنگی گردید. در این کتاب، اصل ماجرا حول شور و انگیزه جوانی متعصب به نام شاهرخ است. جوانی که در کودکی پدرش ارباب خسرو، به شکل مشکوکی به دست نیروهای خارجی مستقر در ایران به قتل می رسد. علت این قتل، آنچنان که بین روستاییان شایع شد، تلاش ارباب خسرو برای ساختن سیلوهای بزرگ نگهداری گندم، و ایجاد اتحاد بین رعیت به منظور جلوگیری از اخاذی بی حساب و کتاب شاهزاده ها و قدرتمندان حکومتی در کسب مالیات های خُرد از کشاورزان ولایات جنوب همدان بوده است. شاهرخ، سال ها بعد برای آنکه به علم وکالت مسلط شود؛ با احساسی آکنده از انتقام جویی و به امید قدم گذاشتن جای پای پدرش، قهرمان سلطان آباد، راهی شهر تهران می شود. دوران تحصیل او درست مصادف با سال های جنگ و شروع قحطی در ایران است. شاهرخ دور از خانه برای مدت ها با نامه های طولانی سعی در رساندن خبر و احوالات تهران و شهر نشینان، به مردم روستایی را دارد. او در تصورات خود، با وجود دیدن شرایط سخت مملکت، با اعتماد تمام به هم ولایتی هایش، حتی فکر رخداد قحطی را برای روستای پدری خود در سر راه نمی دهد. پس از طولانی شدن دریافت پاسخ نامه ها، شاهرخ که دیگر شرایط را برای ماندن در تهران مساعد نمی بیند، قصد بازگشت به روستا را می کند. گرچه از همان بخش های نخست داستان، شاهرخ به دست فردی در دخمه ای چرک و آلوده و با هدفی ناپیدا اسیر شده، اما شخصیت شکست خورده او در تحصیل علم وکالت، و با تلقین های پی در پی، همین اسارت منجر شده تا غرور دو چندانی به دست آورده باشد. اسارتی که مثل گیر افتادن در یک چرخه تکراری از زمان، آغاز و پایانش برای او ناپیداس، حتی انگیزه زندان بان که یکسره در تاریکی او را نگاه می کند هم برای شاهرخ روشن نیست. اما شاهرخ همین شرایط را به اهمیت وجود خود و خطر بزرگ استعداد های نهفته اش برای دشمنان خود قلمداد می کند. در بخش های زیادی از داستان، شاهرخ مشاجراتی طولانی با مرد زندان بان دارد. و هر بار از شدت ضعف و سستی بی هوش شده و انگار با بهوش آمدن دوباره، خود را در ابتدای اسارت و با همان گنگی اولیه می بیند. شاهرخ رفته رفته متوجه می شود که زندان بان کسی نیست جز عموی خودش اسماعیل خان. مردی که برای سال ها در یک صلح مصلحتی، مورد نفرت او و تمام مردم سلطان آباد بوده. بین آنها زندگی می کرده اما به خودخواهی و خود پرستی مشهور شده. گرچه شاهرخ هرگز نمی خواست تا حداقل این یکی را باور کند، اما برخی از مردم سلطان آباد، مرگ مشکوک ارباب خسرو را بی ربط به بی تفاوتی اسماعیل خان در شب حادثه نمی دانستند. اکنون و در حالات گیجی و منگی شاهرخ در داخل دخمه ای که اسیر شده، بدرالملوک، همسر اسماعیل خان به تحریک و اجبار همان مرد سعی در تسلط بر افکار شاهرخ را دارد. بدرالملوک بارها بعد از به هوش آمدن جوان، داستان شب مرگ ارباب خسرو را طوری از جانب نقل می کند، که شاهرخ فراموش می کند همه اینها را اولین بار مادرش برای او تعریف کرده بود؛ شب حادثه، ارباب خسرو برای خبر پیدا شدن فرزندش که در تاریکی و پس از چند روز بی خبری توسط فردی به او داده شد، با عجله به کاروانسرای متروکه در حاشیه سلطان آباد می رود. اما همانجا عده ای که نقشه قتل او را کشیده بودند، چند نفری بر سرش ریخته، تا جان در بدن داشت او را زدند. حتی جسد مرد بیچاره هم هیچ وقت بعد از آن پیدا نشد. مریم دخت همسر ارباب خسرو، آن شب درست در ایوان کاروانسرا، وقتی شاهرخ را تنها و معصوم پیدا می کند، حضور پر تعداد مردانی درشت هیکل را که بر سر شوهرش در وسط حیاط آن مخروبه ریختند و با تمام توان کتک زدند را شاهد بود. حتی سو قصد مردی که به نظرش قزاق آمد و باعث پرت شدن شاهرخ از بالا به پایین گشته بود تا مدت ها کابوس شبانه زن و فرزند کوچکش شد. شاهرخ بعدها بارها از مادرش پرسید که آیا درست شنیده که او آن شب اسماعیل خان را هم در کنار پدرش دیده که بی تفاوت به گرفتار شدن ارباب خسرو، تنها از یک گوشه نظاره گر ماجرا بود؟ که انگار اسماعیل خان، خود همدست قاتلین بوده باشد؟ اما مریم دخت هر بار سکوت می کرد و شاهرخ هم نمی توانست با تمام بی میلی به تنی خواندن عموی خود، این شایعه را باور کند. مادرش یکبار گفته بود من از هیچ چیزی برای آن شب شوم مطمئن نبودم؛ اما بنظرم آمد مردی شبیه به اسماعیل خان را درست در کنار پدرت دیدم؛ که تنها کتک زدن و مرگ ارباب خسرو را نظاره می کرد. همین گفته زن باعث شد تا مدت ها اسماعیل خان به تبعیدی خود خواسته برود. بعدها عده ای گفتند آن مرد کربلایی حسین بوده که خبر پیدا شدن شاهرخ را دوان دوان به مریم دخت و ارباب خسرو داده بود. اما این سکوتِ مریم دخت درباره آن ماجرا نشان می داد که نتوانسته باور کند کربلایی حسین به مرگ ارباب خسرو آنچنان بی تفاوت باشد. همه می دانستند کربلایی حسین با همه شیرین عقلی خود، اولین نفری بود که از نوکران شاهزاده های قجری برای حمایت از ارباب خسرو کتک سختی خورد. در کنار همه اینها، همه می دانستند که اسماعیل خان از دست برادرش ارباب خسرو برای ازدواج او با مریم دخت تا چه اندازه افسرده دل بوده؛ آنچنان که حتی عده ای نقشه مرگ ارباب خسرو را نه فقط برای بلند پروازی هایش در مقابله با حکومتی ها و شاهزاده ها، که برای همین ازدواج می دانستند. اسماعیل خان در همه جا و در همان زمان حیات ارباب خسرو گفته بود که برادرش را برای همه چیز بخشیده؛ اینکه مانع رسیدن او به معشوقه اش، یعنی مریم دخت شده. اما همان اسماعیل خان درست با زنی ازدواج کرد که پدربزرگ شاهرخ مانع ازدواج ارباب خسرو با او شده بود. آن هم به علت بدنامی زن. اکنون شاهرخ همان زن، یعنی بدرالملوک را هم در کنار خود در یک سلول زندانی می دید. نیت اسماعیل خان از این همه شکنجه روحی و اغواگری پیدا نبود؛ از زمان قتل ارباب خسرو این زن که چند ماه شاهرخ کوچک را پنهان کرده بود، یکی از مظنونان همکاری با قاتلین پدر شاهرخ بود. بدرالملوک پس از برگرداندن کودک، علت کار خود را ترس از کشتن شاهرخ عنوان کرد؛ و مکررا قسم می خورد که شاهرخ همچون فرزند خودش است و دشمنان ارباب خسرو بین رعیت پنهان شده اند و قصد داشتند او را از بین ببرند. اکنون در داخل زندان تمام ماجرای شب قتل ارباب خسرو را در آن بی حالی شاهرخ چنان برای آن پسر تعریف می کرد که شاهرخ به کلی باور کند این بدرالملوک بود که در تاریکی آن شب پسرک را از کاروانسرا خارج کرد، و نه مادر خودش مریم دخت. در ادامه داستان، و پس از وحشت از توهم وجود ماری که انگار آن مرد به جان جوان در داخل سلول انداخته بود، شاهرخ برای مدتی بیهوش شد و وقتی دوباره به هوش آمد، از فرصتی که ناباورانه بدست آورده بود، استفاده کرده و از زندان می گریزد و سپس با رسیدن به روستای سلطان آباد، برخلاف تمام تصوراتش شرایط را بسیار ناگوار می بیند. با دیدن قتل و غارت ها، تجاوز و گرسنگی ها و بی رحمی ها، به یکباره تمام اعتماد او به طبقه رعیت از بین می رود. در همان شب مردی خوش پوش و به ظاهر شهری را در روستا می بینید و هنگام تعقیب، باعث مرگ ناگهانی او می شود. احساس نفرت شاهرخ و دلیل او برای تعقیب و ترساندن مرد شهری، به شباهت زیاد آن مرد به یکی از عوامل سفارت انگلستان بی ربط نبود. فردی به نام صمد که در مدت اقامت شاهرخ در تهران با غرور و تکبر صحبت می کرد و همین بر نفرت شاهرخ از یک خارجی و به اعتقاد خودش یک اجنبی افزوده بود. صمد برای سفارت انگلستان تجارت می کرده و شاهرخ به همین دلیل لحظه ای در آن شب تاریک احساس کرد دزد و ویرانگر سیلوهای گندم و شاید عامل تمام بدبختی های تاریخی سلطان آباد را در کوچه های خلوت و قحطی زده این روستا تعقیب می کند. در ادامه شاهرخ در دل روستا قوای انگلستان را می بیند که در کنار آتش هایی پراکنده نشسته و به قهقه مشغولند. با شکم هایی سیر برای غلبه بر سرمای شب تا جایی که شده میگساری کرده اند. تلاش کرد تا با نزدیک شدن به گاری فرمانده سربازان، او را از پای دربیاورد. اما جسم نحیفش از دو سرباز قلدر که به دنبال او به راه افتادند وحشت کرد. شرمگین از مضحکه شدن توسط آن سربازان دوباره به کوچه های روستا بازگشت و در خانه پدری خود مادرش را محبوس شده و دیوانه و هذیان گو پیدا کرد. مردی را دید که بر بالای دیوار خانه مادرش می خندد و جماعتی که بی تفاوت به احوال مریم دخت، دور تا دور او را گرفته بودند. با عصبانیت از دیوار بالا کشید و بعد از گلاویز شدن با آن مرد از بالای پشت بام به میان جمعیت سقوط کرد. شاهرخ وقتی این تصویر از مقابل چشمانش گذشت دوباره در دل دخمه تاریک به همان حال که تصور کرد ماری او را گزید، بیدار شد و فهمید همه آنچه دیده تنها کابوس بیهوشی های این دخمه است. کابوسی که برای چندمین بار دیده بود اما برای اولین بار بعد از بیداری آن را به یاد می آورد. در روزهای اسارت، اسماعیل خان یکسره تلاش می کرد تا باورهای خود را با تحقیر کردن و خودخواه نام گذاشتن، به بردار زاده اش منتقل کند. او را تحت فشار روانی می گذارد و حتی خبر مرگ برادرش فریدون را به شاهرخ می دهد، که چطور با اعتماد به قوای عثمانی خود را به خطر مرگ انداخت. گفتگوهای داخل زندان، عمدتا فلسفی و روانی است. علت زندانی کردن در طول نوشتار مشخص نیست؛ اما در ادامه و رفته رفته که حالت فراموشی و گیجی شاهرخ کمتر و کمتر می شود، چنین به نظر می رسد که نگاه مصلحت اندیشانه و خیرخواهانه اسماعیل خان، به دنبال همان قتل غیر عمد یک انگلیسی توسط شاهرخ در ابتدای ورود شبانه او به روستا، سبب این زندانی کردن باشد. در تمام مدت، عموی شاهرخ تلاش می کند به این پسر که دچار نسیان ذهنی شده، گناهش را بقبولاند، تا با اعتراف جوان، انگلیسی ها به حبس طولانی مدت او راضی شوند. اما شاهرخ در نهایت به علت نفرت مطلقی که از غیر رعیت دارد، و به علت ننگ دانستن پذیرش صلح در مقابل دشمنش، اعدام شدن توسط انگلیسی ها را انتخاب می کند. شاهرخ اعدام خود را نوعی انتقام از رعیت که به آرمان های پدرش پشت کرده اند هم می داند. افسر انگلیسی که برای اعدام شاهرخ به مقابل کاروانسرا آمده، می داند که تنها درخواست شاهرخ بی خبر گذاشتن مادرش از این اعدام است. جوان نمی خواهد مادرش بعد از او به خون خواهی بلند شود. اما افسر انگلیسی که مردی مرموز است، در ابتدا سعی در حرف کشیدن از شاهرخ برای پیدا کردن انگیزه قتل می کند. رفته رفته آن مرد انگلیسی متوجه می شود که شاهرخ از نحوه دقیق قتل بی اطلاع است. اینکه یک چاقو به پهلوی آن کار چاق کن سفارت بریتانیا فرورفته. به همین علت افسر ارتش بریتانیا با بهانه ای دروغ این مراسم را برای مدتی به عقب انداخت، این بهانه که حاکم محلی و نمایندگان سفارت انگلستان خواهان حضور در مراسم اعدام هستند. او با یادآوری خاطرات تلخ خود از جنگ، سعی در تغییر نگرش شاهرخ و یک چشم ندیدن هر خارجی و یک نام نخواندن آنها با واژه اجنبی دارد. اما این تلاش او یکسره با تمسخر شاهرخ روبرو می شود. سپس افسر تصمیم می گیرد تا مادر شاهرخ و جمعیت کثیری از رعیت را از شرایط فرزندش مطلع کند. شاهرخ با دیدن مادر و در میان جمعیت به گریه می افتد. و مادر این جوان برای ظلمی که به آنها می شود از نظامی ها می خواهد که اگر قرار است فرزندش در اینجا کشته شود، توسط خود آن زن و با شلیک یک گلوله از یک تفنگ ارتش خارجی بمیرد. مریم دخت در حقیقت برای تمام بی تفاوتی و سنگ دلی مردم سلطان آباد در دوره قحطی این درخواست را کرده. تا در مقابل آنها این تصویر دردآور بتواند مجازاتی برای وجدان های مرده این جماعت باشد. همین موضوع باعث می شود تا با اعتراف های حاج فتح الله و همچنین یدالله پدر بدرالملوک، رازهای بزرگی از خیانت های خبیثانه اسماعیل خان به برادر خود برملا شود. یدالله فاش کرد که اسماعیل خان در دوران جوانی تصمیم گرفته بود تا با ارتباط گرفتن با اشرفی ها، کدخدای ولایات جنوب و یا حداقل بخشی از آن شود. مدت ها با چرای گوسفندان به زمین های خاندان اشرفی نزدیک میشد و آنها را زیر نظر می گرفت. سعی کرد تا به ازدواج با بدرالملوک بتواند با آنها ارتباط بگیرد. آن زمان هنوز متوجه نشده بود که چطور این خاندان زمین های وسیعی را در اختیار یدالله، پدر آن دختر گذاشته اند. تنها تصور کرد ازدواج با فردی اینچنین نزدیک به اشرفی های بخیل، حتما گره کار او را باز خواهد کرد. اطلاع نداشت که این زمین های بزرگ در ابتدا جز میراث پدری خود یدالله بوده اند؛ اما برای جرمی بزرگ که یدالله در جوانی با تجاوز به مادر بدرالملوک در یک شب تاریک و در حال مستی مرتکب شده بود، تحت فشار خاندان اشرفی که از این جرم مطلع بودن، به عنوان باج سکوت به آنها پرداخت. و سپس از سر عذاب وجدان، وقتی فهمید که آن دختر معصوم از این تجاوز حامله شده، از ترس کشته شدن نوزاد بیچاره توسط مردم متعصب، با آن زن بعد یک نمایش ساختگی به کمک اشرفی ها و با معرفی خود به عنوان فردی خیرخواه، ازدواج کرد. از آن زمان حتی تا همین لحظه در مقابل جمعیت، یدالله جرم خود را نزد هیچ کس اعتراف نکرده بود. این جرم کهنه حتی منجر میشد تا مدت ها اسماعیل خان از یدالله و دخترش سو استفاده کند. از آنها خواسته بود تا ازدواج خود با بدرالملوک را مخفی نگه دارند. اسماعیل خان نمی خواست حالا که ارباب خسرو قهرمان، و اشرفی ها ضد قهرمان آن رعیت شده بودند، این ازدواج سرکوب دیگری برای او باشد. پس از آن بود که به ازدواج ارباب خسرو و مریم دخت هم حسادت می کرد. حاضر شد در ازای دریافت وعده هایی از اشرفی ها، برادرش را در یک نقشه شوم به قتلگاه آنها بفرستد. اکنون با این اعترافات یدالله، حالا که دست اسماعیل خان برای همه رو شده بود، بدرالملوک که می فهمد چطور در بازی شوم شوهرش، با تحریف داستان شب حادثه مرگ ارباب خسرو، نزدیک بود تا شاهرخ را با شکست شخصیتی به حبسی طولانی و یا با جنونی احساسی به قتلگاه نیروهای انگلیسی بفرستد، دیوانه وار دنبال اسماعیل خان دوید و در بالای ساختمان کاروانسرا او را با یک چاقوی بزرگ تهدید کرد. اسماعیل خان در این مشاجره از آن بالا به زمین افتاد و شاهرخ اسلحه را درست بر روی سر آن مرد گذاشت. خواست تا گلوله ای شلیک کند، پشیمان شد و مادرش نیز مانع از این کار او شد. اما متوجه شد که خود مرد قبل از آن برای فرو رفتن اتفاقی چاقو در پهلویش جان داده. در سکوت آن شب دلگیر، افسر انگلیسی که احساس می کرد به آنچه می خواسته رسیده، با نگاه به چهره شاهرخ توانست فروکش کردن آن حس خونبار انتقام و نفرت از اجنبی را ببیند و سپس با خیالی آسوده از مسیر جاده غرب، در پایان آن جنگ چهار ساله ویرانگر جهانی، برای خروج از کشور ایران سفر خود را آغاز کرد.